روز 11 آذر ماه می خواستن ما رو از طرف مدرسه ببرن اردو. من که نمی دونستم اردو چیه. فکر می کردم مثل پارکه که دو هفته قبلش بردنمون. اصلا خوش نگذشت.
مامان اصرار داشت که نرم و با هم بریم بگردیم. منم دو دل بودم. یهو تصمیم گرفتم برم. اول سوار مینی بوس شدیم. وقتی رسیدیم صف گرفتیم. برامون حرف زدن. گفتن هر جا آب دیدید قابل خوردنه. رفتیم روی یه صندلی نشستیم، گفتن اینجا اشتباهی نشستین؛ اینجا باید اول نمی دونم چی چی بشینه. ما هم رفتیم پیش اول 4.
توی باغ رفتیم نقاشی بی ذغال نگاه کردیم. نقاشی با چوب و گچ سیاه بود. به دوستم گفتم پتوت کجاست؟ فکر کرد گفتم نقاشی بی ذغال کجاست؟! گفت پیداش کردم. بهش گفتم: این پتوته؟
اونجا چیزای ورزشی داشت. اگه سر سره و تاب داشت بهتر بود.
تو باغه چرخ فلک داشت. صداش اینجوری بود: دوررررررررررر. همه می خندیدن. گفتن خرابه.
یه آقایی گفت بیاین صندلی بازی. من نرفتم. چون آقای کشاورز منو انتخاب نکرد. آقای کشاورز گفت اول، اولی ها مسابقه ی دو میدانی بدن بعد دومی ها.
قبل از مسابقه نشستیم ناهار بخوریم. خودشون زیر پایی آورده بودن ولی ما خودمون باید می آوردیم. فلامرزی یه زیرانداز انداخت منم نشستم. نصف ناهارمو خوردم؛ وضو گرفتم رفتم مسجد نماز خوندم. دوباره یه نصفشو خوردم بعد رفتم صندلی بازی بعدش هم دومیدانی. توی مسابقه کلائی اول شد. من آخر شدم.
بعد هم سوار مینی بوس شدیم، اومدیم مدرسه.
|