سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و شیرین کاری هایم

خدا ایمان را واجب کرد براى پاکى از شرک ورزیدن ، و نماز را براى پرهیز از خود بزرگ دیدن ، و زکات را تا موجب رسیدن روزى شود ، و روزه را تا اخلاص آفریدگان آزموده گردد ، و حج را براى نزدیک شدن دینداران ، و جهاد را براى ارجمندى اسلام و مسلمانان ، و امر به معروف را براى اصلاح کار همگان ، و نهى از منکر را براى بازداشتن بیخردان ، و پیوند با خویشاوندان را به خاطر رشد و فراوان شدن شمار آنان ، و قصاص را تا خون ریخته نشود ، و برپا داشتن حد را تا آنچه حرام است بزرگ نماید ، و ترک میخوارگى را تا خرد برجاى ماند ، و دورى از دزدى را تا پاکدامنى از دست نشود ، و زنا را وانهادن تا نسب نیالاید ، و غلامبارگى را ترک کردن تا نژاد فراوان گردد ، و گواهى دادنها را بر حقوق واجب فرمود تا حقوق انکار شده استیفا شود ، و دروغ نگفتن را ، تا راستگویى حرمت یابد ، و سلام کردن را تا از ترس ایمنى آرد ، و امامت را تا نظام امت پایدار باشد ، و فرمانبردارى را تا امام در دیده‏ها بزرگ نماید . [نهج البلاغه]

از: علی مامان  یکشنبه 87/9/24  ساعت 9:54 صبح  

خاطره ی اولین اردوی من

روز 11 آذر ماه می خواستن ما رو از طرف مدرسه ببرن اردو. من که نمی دونستم اردو چیه. فکر می کردم مثل پارکه که دو هفته قبلش بردنمون.  اصلا خوش نگذشت.

مامان اصرار داشت که نرم و با هم بریم بگردیم. منم دو دل بودم. یهو تصمیم گرفتم برم.  اول سوار مینی بوس شدیم. وقتی رسیدیم صف گرفتیم. برامون حرف زدن. گفتن هر جا آب دیدید قابل خوردنه. رفتیم روی یه صندلی نشستیم، گفتن اینجا اشتباهی نشستین؛ اینجا باید اول نمی دونم چی چی بشینه. ما هم رفتیم پیش اول 4.

توی باغ رفتیم نقاشی بی ذغال نگاه کردیم. نقاشی با چوب و گچ سیاه بود. به دوستم گفتم پتوت کجاست؟ فکر کرد گفتم نقاشی بی ذغال کجاست؟!  گفت پیداش کردم. بهش گفتم: این پتوته؟  

اونجا چیزای ورزشی داشت. اگه سر سره و تاب داشت بهتر بود.  

تو باغه چرخ فلک داشت. صداش اینجوری بود: دوررررررررررر.  همه می خندیدن. گفتن خرابه.

یه آقایی گفت بیاین صندلی بازی. من نرفتم. چون آقای کشاورز منو انتخاب نکرد. آقای کشاورز گفت اول، اولی ها مسابقه ی دو میدانی بدن بعد دومی ها.

قبل از مسابقه نشستیم ناهار بخوریم. خودشون زیر پایی آورده بودن ولی ما خودمون باید می آوردیم.  فلامرزی یه زیرانداز انداخت منم نشستم. نصف ناهارمو خوردم؛ وضو گرفتم رفتم مسجد نماز خوندم. دوباره یه نصفشو خوردم بعد رفتم صندلی بازی بعدش هم دومیدانی. توی مسابقه کلائی اول شد. من آخر شدم.

بعد هم سوار مینی بوس شدیم، اومدیم مدرسه.


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کلاس چهارم
تابستان 1390
آموزش شنا
تجربه ی رفتن به موزه
روزانه های من
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


16320 :کل بازدید
25 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


درباره خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی خودم


من و شیرین کاری هایم

لوگوی دوستان






لوگوی دوستان


لینک دوستان


.: شهر عشق :.
همای سعادت
صدفم چشم به راهتم برگرد
من هیچم
جزیره صداها

اشتراک


 

فهرست موضوعی یادداشت ها


اردو . باغ فدک . تابستان . حضرت سید علاءالدین حسین . دسته گل . ژیمناستیک . قرآن .

آرشیو


آذر 1387
دی 1387
اردیبهشت 1388
آبان 1388
آذر 88

طراح قالب